جوق قلندرانيم در ما ريا نباشد
تزوير و زرق و سالوس آيين ما نباشد
در هيچ ملک با ما کس دوستي نورزد
در هيچ شهر ما را کس آشنا نباشد
گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند
ور هيچمان نباشد بگذار تا نباشد
شوريدگان ما را در بند زر نبيني
ديوانگان ما را باغ و سرا نباشد
در لنگري که مائيم اندوه کس نبيند
در تکيه اي که مائيم غير از صفا نباشد
از محتسب نترسيم وز شحنه غم نداريم
تسليم گشتگان را بيم از بلا نباشد
با خار خوش برآئيم گر گل به دست نايد
بر خاک ره نشينيم گر بوريا نباشد
هرکس بهر گروهي دارد اميد چيزي
ما را اميدگاهي، غير از خدا نباشد
همچون عبيد ما را در يوزه عار نايد
در مذهب قلندر عارف گدا نباشد