دوش عقلم هوس وصل تو شيدا ميکرد
دلم آتشکده و ديده چو دريا ميکرد
نقش رخسار تو پيرامن چشمم ميگشت
صبر و هوش من دلسوخته يغما ميکرد
شعله شوق تو هر لحظه درونم ميسوخت
دود سوداي توام قصد سويدا ميکرد
نه کسي حال من سوخته دل مي پرسيد
نه کسي درد من خسته مداوا ميکرد
پيش سلطان خيال تو مرا غم ميکشت
خدمتش تن زده از دور تماشا ميکرد
دست برداشته تا وقت سحر خاطر من
از خدا دولت وصل تو تمنا ميکرد
هردم از غصه هجران تو ميمرد عبيد
باز اميد وصال تواش احيا ميکرد