دل همان به که گرفتار هوائي باشد
سر همان به که نثار کف پائي باشد
هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال
درد سهلست اگر اميد دوائي باشد
دامن يار به دست آر و ره ميکده گير
نشناس اينکه به از ميکده جائي باشد
هوس خانقهم نيست که بيزارم از آن
بوريائي که در او بوي ريائي باشد
صوفي صافي در مذهب ما داني کيست
آن که با باده صافيش صفائي باشد
پير ميخانه از خانه برون کرد مگر
ننگ دارد که در آن کوچه گدائي باشد
چه کند گر نکشد محنت و خواري چو عبيد
هر که را دل متعلق به هوائي باشد