شماره ٥٨: ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد

ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
چشمش به يک کرشمه دل از دست ما ببرد
بنمود روي خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
تاراج کرد دين و دل از دست عاشقان
سلطان نگر که مايه مشتي گدا ببرد
جان و دلي که بود مرا چون به پيش او
قدري نداشت هيچ ندانم چرا ببرد
ميداد عقل دردسري پيش از اين کنون
عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد
سوداي زلف او همه کس مي پزد ولي
اين دولت از ميانه نسيم صبا ببرد
گفتيم حال عجز عبيد از براي او
نگرفت هيچ در وي و باد هوا ببرد