وداع کعبه جان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد
طبيبم ميرود من درد خود را
نميدانم که درمان چون توان کرد
مرا عهديست کاندر پاش ميرم
خلاف عهد و پيمان چون توان کرد
به کفر زلفش ايمان هرکه آورد
دگر بارش مسلمان چون توان کرد
مرا گويند پنهان دار رازش
غم عشقست پنهان چون توان کرد
گرفتم راز دل بتوان نهفتن
دواي چشم گريان چون توان کرد
عبيد از عشق اگر ديوانه گردد
بدين جرمش به زندان چون توان کرد