دلم زين بيش غوغا بر نتابد
سرم زين بيش سودا بر نتابد
ز شوقت بر دل ديوانه ماست
غمي کان سنگ خارا بر نتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
که اين ويرانه يغما بر نتابد
بيا امشب مگو فردا که اينکار
دگر امروز و فردا بر نتابد
سرت در پاي اندازيم چون زلف
اگر زلفت سر از پا بر نتابد
عبيد از درد کي يابد رهائي
چو درد دل مداوا بر نتابد