جوقي قلندرانيم بر ما قلم نباشد
بود و وجود ما را باک از عدم نباشد
سلطان وقت خويشم گرچه زروي ظاهر
لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد
مشتي مجردانيم بر فقر دل نهاده
گر هيچمان نباشد از هيچ غم نباشد
در دست و کيسه ما دينار کس نبيند
بر سکه دل ما نقش درم نباشد
جان در مراد يابي در حلقه اي که مائيم
رندان بي نوا را نيل و بقم نباشد
چون ما به هيچ حالي آزار کس نخواهيم
آزار خاطر ما شرط کرم نباشد
در راه پاکبازان گو لاف فقر کم زن
همچون عبيد هر کو ثابت قدم نباشد