شماره ٤٣: ز کوي يار زماني کرانه نتوان کرد

ز کوي يار زماني کرانه نتوان کرد
جز آستانه او آشيانه نتوان کرد
کسي که کعبه جان ديد بي گمان داند
که سجده گاه جز آن آستانه نتوان کرد
مرا به عشوه فردا در انتظار مکش
که اعتماد بسي بر زمانه نتوان کرد
ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
اشارتي به سر تازيانه نتوان کرد
به پيش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد
ز ترس دام سيه ترک دانه نتوان کرد
فسرده صوفي ما را که ميبرد پيغام
که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد
مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
فريب من به فسون و فسانه نتوان کرد
بخواه باده و با يار عزم صحرا کن
چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد
مکن عبيد ز مستي کرانه فصل بهار
که عيش خوش به چمن بي چمانه نتوان کرد