دوش اشگم سر به جيحون ميکشيد
دل بدان زلفين شبگون ميکشيد
ناتوان شخص ضعيفم هر زمان
اشگ ريزان ناله را چون ميکشيد
گاه اشگش سوي صحرا ميدواند
گاه آهش سوي گردون ميکشيد
ناگهان خيل خيالش بر سرم
لشگر از بهر شبيخون ميکشيد
ديد آن چشم بلابين دمبدم
تا گريبان جامه در خون ميکشيد
آستين بر زد خيالش تا به روز
رخت از آن دريا به هامون ميکشيد
غمزه اش تيري که ميزد بر عبيد
لعل او پيکانش بيرون ميکشيد