نسيم خاک مصلي و آب رکن آباد
غريب را وطن خويش ميبرد از ياد
زهي خجسته مقامي و جانفزا ملکي
که باد خطه عاليش تا ابد آباد
بهر طرف که روي نغمه ميکند بلبل
بهر چمن که رسي جلوه ميکند شمشاد
بهر که درنگري شاهديست چون شيرين
بهر که برگذري عاشقيست چون فرهاد
در اين ديار دلم شهر بند دلداريست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هواي وطن ميپزد وليک دلم
ز بند زلف سياهش نميشود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فريب او فرياد
غنيمتست غنيمت شمار فرصت عيش
که تن ضعيف نهاد است و عمر بي بنياد
بگير دامن ياري و هرچه خواهي کن
بنوش باده صافي و هرچه بادا باد
به سوي باد و ني ميل کن که ميگويند
« جهان بر آب نهاده است و آدمي بر باد»
خوشست ناز و نعيم جهان ولي چو عبيد
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »