شماره ٣٢: دردا که درد ما به دوائي نميرسد

دردا که درد ما به دوائي نميرسد
وين کار ما به برگ و نوائي نميرسد
در کاروان غم چو جرس ناله ميکنم
در گوش ما چو بانگ درائي نميرسد
راهي که ميرويم به پايان نمي بريم
جهدي که ميکنيم بجائي نميرسد
اين پاي خسته جز ره حرمان نميرود
وين دست بسته جز به دعائي نميرسد
بر ما ز عشق قامت و بالاش يک نفس
ممکن نميشود که بلائي نميرسد
هرگز دمي به گوش گدايان کوي عشق
از خوان پادشاه صلائي نميرسد
گفتم گداي کوي توام گفت اي عبيد
سلطاني اين چنين به گدائي نميرسد