شماره ٣٠: دوشم غم تو ملک سويدا گرفته بود

دوشم غم تو ملک سويدا گرفته بود
دودم ز سينه راه ثريا گرفته بود
جان را ز روي لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
ميديد شمع در من و ميسوخت تا به روز
زآن آتشي که در من شيدا گرفته بود
از ديده ام خيال تو محروم گشت باز
کاطراف خانه اش همه دريا گرفته بود
ميخواست خرمي که کند در دلم وطن
تا او رسيد لشگر غم جا گرفته بود
صبر از برم رميد و مرا بيقرار کرد
گوئي مگر که خاطرش از ما گرفته بود
مسکين عبيد را غم عشقت بکشت از آنک
او را غريب ديده و تنها گرفته بود