شماره ٢٧: بيش از اين برگ فراق رخ جانانم نيست

بيش از اين برگ فراق رخ جانانم نيست
بيش از اين قوت سرپنجه هجرانم نيست
کرده ام عزم سفر بو که مسير گردد
ميکنم فکر و جز اين چاره و درمانم نيست
روي در کعبه جان کرده به سر مي پويم
غمي از باديه و خار مغيلانم نيست
سيل گو راه در او بند به خوناب سرشک
غرق طوفان شده انديشه بارانم نيست
سر اگر ميرود از دست بهل تا برود
سر سوداي سر بي سر و سامانم نيست
حسرت ديدن ياران جگرم سوخت عبيد
بيش از اين طاقت ناديدن يارانم نيست