شماره ٢٤: هرگز دلم ز کوي تو جائي دگر نرفت

هرگز دلم ز کوي تو جائي دگر نرفت
يکدم خيال روي توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتياق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوي تو از سر بدر نرفت
هرکو قتيل عشق نشد چون به خاک رفت
هم بيخبر بيامد و هم بي خبر برفت
در کوي عشق بي سر و پائي نشان نداد
کو خسته دل نيامد و خونين جگر نرفت
عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامي نيافت خاطر و کاري بسر نرفت
شوري فتاد از تو در آفاق و کس نماند
کو چون عبيد در سر اين شور و شر نرفت