شماره ١٩: ز سنبلي که عذارت بر ارغوان انداخت

ز سنبلي که عذارت بر ارغوان انداخت
مرا به بيخودي آوازه در جهان انداخت
ز شرح زلف تو موئي هنوز نا گفته
دلم هزار گره در سر زبان انداخت
دهان تو صفتي از ضعيفيم ميگفت
مرا ز هستي خود نيک در گمان انداخت
کمان ابروي پيوسته ميکشي تا گوش
بدان اميد که صيدي کجا توان انداخت
ز دلفريبي مويت سخن دراز کشيد
لب تو نکته باريک در ميان انداخت
عجب مدار که در دور روي و ابرويت
سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت
ز سر عشق هر آنچ از عبيد پنهان بود
سرشگ جمله در افواه مردمان انداخت