کرد فارغ گل رويت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ايمان ما را
تا خيال قد و بالاي تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوريده شديم
مي کند حلقه زلف تو پريشان ما را
تا به دامان وصالت نرسد دست اميد
دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را
در ره کعبه وصل تو ز پا ننشينيم
گرچه در پا شکند خار مغيلان ما را
اي عبيد از پي دل چند توان رفت آخر
کرد سوداي تو بس بي سر و سامان ما را