در ما به ناز مي نگرد دلرباي ما
بيگانه وار ميگذرد آشناي ما
بي جرم دوست پاي ز ما درکشيده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفاي ما
با هيچکس شکايت جورش نميکنم
ترسم به گفتگو کشد اين ماجراي ما
ما دل به درد هجر ضروري نهاده ايم
زيرا که فارغست طبيب از دواي ما
هردم ز شوق حلقه زنجير زلف او
ديوانه ميشود دل آشفته راي ما
بر کوه اگر گذر کند اين آه آتشين
بي شک بسوزدش دل سنگين براي ما
شايد که خون ديده بريزي عبيد از آنک
او ميکند هميشه خرابي بجاي ما