شوريده کرد شيوه آن نازنين مرا
عشقش خلاص داد ز دنيا و دين مرا
غم همنشين من شد و من همنشين غم
تا خود چها رسد ز چنين همنشين مرا
زينسان که آتش دل من شعله ميزند
تا کي بسوزد اين نفس آتشين مرا
اي دوستان نميدهد آن زلف بيقرار
تا يکزمان قرار بود بر زمين مرا
از دور ديدمش خردم گفت دور از او
ديوانه ميکند خرد دوربين مرا
گر سايه بر سرم فکند زلف او دمي
خورشيد بنده گردد و مه خوشه چين مرا
تا چون عبيد بر سر کويش مجاورم
هيچ التفات نيست به خلد برين مرا