شماره ٥٩٣: با دختر رز دگر نشستي
با دختر رز دگر نشستي
پيمان خداي را شکستي
دنبال هواي نفس رفتي
سررشته عهد را گسستي
گر توبه ترا شکسته مي بود
کي توبه خويش مي شکستي؟
بي وزن و سبک چو باد گشتي
از شاخ به شاخ بس که جستي
کردند ترا به آستين دور
چون گرد به هر کجا نشستي
آتش به تو دست يافت آخر
هر چند که چون سپند جستي
موي تو سفيد گشت، بنماي
باري که ازين شکوفه بستي
دامان تو روز حشر گيرد
خاري که به زير پا شکستي
بر شيشه آسمان زني سنگ
از جام غرور بس که مستي
دور تو به سر رسيد صائب
وز جهل، هنوز لاي مستي