مرکز عيش است آن دهان که تو داري
عمر دوباره است آن لبان که تو داري
از دل ياقوت آه سرد برآرد
اين لب لعل گهرفشان که تو داري
خانه صبر مرا به آب رساند
اين گل روي عرق فشان که تو داري
گرد برآرد ز شيشه خانه دلها
اين دل سنگين بي امان که تو داري
چشم تماشاييان چو حلقه ربايد
اين قد و بالاي چون سنان که تو داري
حلقه کند زود نام شهرت ياقوت
گرد لب آن خط دلستان که تو داري
نقطه موهوم را دو نيم نمايد
در دهن تنگ آن زبان که تو داري
پنجه خورشيد را چو موم گدازد
اين نگه آتشين عنان که تو داري
در جگر زهد خشک شيشه شکسته است
اين لب ميگون مي چکان که تو داري
هيچ کس از هيچ، هيچ چيز نخواهد
ايمني از بوسه زان دهان که تو داري!
چين جبيني بس است کشتن ما را
تير نمي خواهد اين کمان که تو داري
صائب مسکين کناره کرد ز عالم
تا به کنار آرد آن ميان که تو داري