در نظر هر که داد عشق تواش سروري
ملک سليمان بود حلقه انگشتري
چون به چمن بگذرد شعله رعناي تو
سرو به بر مي کند جامه خاکستري
در نظر اهل ديد خار کند گلشني
در جگر قانعان قطره کند کوثري
خنده او چون گره واکند از کار شرم
پاي گذارد به کوه خنده کبک دري
هر کف خاک مرا شورش ديگر بود
پيکر منصور را نيست غم بي سري
دامن خورشيد را زود تواند گرفت
هر که چو شبنم بود در پي گردآوري
رفت سلامت برون آخر ازين سنگلاخ
آينه ما نداشت طالع اسکندري
ز اطلس و ديباي چرخ صائب بهتر بود
اخگر دل زنده را جامه خاکستري