ورق تا نگردانده باد خزاني
غنيمت شمر نوبهار جواني
دو روزي است همراهي جسم با جان
رفيقي طلب کن که بر جا نماني
بساط فلک قطع کردن نيايد
چو شطرنج ازين مرکب استخواني
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازين کاروان بازماني
بپيوند با چرخ پيش از بريدن
که در قبضه خاک عاجز نماني
درين انجمن خويش را ميهمان دان
منه بر دل خود غم ميزباني
به آه گرانمايه کن صرف دم را
که طومار آه است خط اماني
چو ابروي خوبان خمش باش و گويا
که چندين زبان است در بي زباني
نگردد چو آهوي چين مشک خونت
به از خون خود خاک را گر نداني
مرو بيش ازين در پي لاله رويان
درين بحر خون چند کشتي براني؟
که دست تو مي گيرد اي پست فطرت؟
اگر آستين بر دو عالم فشاني
خمش باش در بحر هستي که ماهي
زبان محيط است از بي زباني
فتاده است ناسازگاري بتان را
چو بي نسبتي لازم ميهماني
به فکرسراي بقا باش صائب
منه دل به تعمير دنياي فاني