آن را که نيست قسمت از روزي خدايي
دايم گرسنه چشم است چون کاسه گدايي
از لاغري نکاهد، از فربهي نبالد
آن را که همچو خورشيد ذاتي است روشنايي
نفس خسيس دايم کار خسيس جويد
پيوسته زنده باشد آتش به ژاژخايي
جان هواپرستان در فکر عاقبت نيست
گرد هدف نگردد تيري که شد هوايي
از يک فسرده گردد صد زنده دل فسرده
از مايه شير جاري واماند از روايي
حسن تمام با خود عين الکمال دارد
در آبله است پنهان حسن برهنه پايي
صائب شکستگي را بر خويش بسته اي تو
ورنه شکستگان را کم نيست موميايي