اکسير شادماني است خاک ديار طفلي
بازيچه اي است عشرت از رهگذار طفلي
شيرافکنان غم را در چشم خاک ريزد
بر هر طرف که تازد دامن سوار طفلي
در عالم مکافات هرباده را خماري است
تلخي زندگاني باشد خمار طفلي
در برگريز پيري شد رخنه هاي آفت
هر خنده اي که کرديم در نوبهار طفلي
خطي کشيد بر خاک گردون کينه پرور
هر جلوه اي که کرديم در روزگار طفلي
شد از فشار گردون موي سفيد و سرزد
شيري که خورده بوديم در روزگار طفلي
هر چند گرد پيري بر رخ نشست ما را
مشغول خاکبازي است دل بر قرار طفلي
شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقي است
هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلي