زهي رويت بهار زندگاني
به لعلت زنده نام بي نشاني
دو زلفت شاهراه لشکر چين
دو چشمت خوابگاه ناتواني
دو روزي شوق اگر از پا نشيند
شود ارزان متاع سرگراني
بدآموز هوس عاشق نگردد
نمي آيد ز گلچين باغباني
مکن چون خضر بر خود راه را دور
که نزديک است راه جانفشاني
تجلي سنگ را نوميد نگذاشت
مترس از دورباش لن تراني
خموشي را امانت دار لب کن
پشيماني ندارد بي زباني
شراب کهنه و يار کهن را
غنيمت دان چو ايام جواني
به حرف عشق سرگرم که باشد
حيات شمع از آتش زباني
اگر عاشق نمي بوديم صائب
چه مي کرديم با اين زندگاني؟