ما صلح نموديم ز گلزار به بويي
چشمي چو عرق آب نداديم ز رويي
چشمي نچرانديم درين باغ چو شبنم
چون سرو فشرديم قدم بر لب جويي
با موي سفيد اشک ندامت نفشانديم
در صبح چنين تازه نکرديم وضويي
شوخي مبر اي تازه خط از حد که دل من
آويخته چون برگ خزان ديده به مويي
از جوش زدن در دل خم سوخت شرابم
رنگين نشد از باده من دست سبويي
گوياست به بي جرمي من پيرهن چاک
محتاج نيم چون مه کنعان به رفويي
شد چون صدف آب رخ ما خرج بهاران
از آب گهر تر ننموديم گلويي
هر چند که گرديد چو کافور مرا موي
دل سرد نگرديد ز دنيا سرمويي
صائب نکند روي به آيينه چو طوطي
آن را که بود از دل خود آينه رويي