شماره ٥٦١: با زلف تو دم مي زند از نافه گشايي

با زلف تو دم مي زند از نافه گشايي
بي شرمي مشک است ز مادر بخطايي!
از وصل نگيرد دل سودازده آرام
در بحر همان موج کند سلسله خايي
چون گوي شدم بي سروپا تا شوم آزاد
سرگشتگيم بيش شد از بي سرو پايي
از آينه تردست اگر زنگ زدايد
غم هم کند از دل به مي ناب جدايي
افزايش ناقص بود از شهرت کاذب
بر خود مه نو بالد از انگشت نمايي
هر چند گلوسوز بود چاشني وصل
از دل نبرد تلخي ايام جدايي
چون شانه شمشاد به سر جاي دهندش
با دست تهي هر که کند عقده گشايي
تا هست به جا رشته اي از خرقه هستي
از خار علايق نتوان يافت رهايي
آن را که بود در ته پا آتش شوقي
در راه نگردد گره از آبله پايي
زان زلف گرهگير حذر کن که ز صياد
در چين کمندست نهان مد رسايي
صائب نرود داغ کلف از رخ زردش
تا ماه کند نور ز خورشيد گدايي