محراب نظرهاست کماني که تو داري
شيرازه دلهاست مياني که تو داري
چون سبزه زمين گير کند آب روان را
اين قامت چون سرو رواني که تو داري
بر روي زمين رنگ عمارت نگذارد
اين جلوه سيلاب عناني که تو داري
از حلقه صاحب نظران هوش ربايد
از هر مژه شوخ سناني که تو داري
يک سينه بي داغ محال است گذارد
اين چهره چون لاله ستاني که تو داري
در حرف سرايي دهن غنچه ندارد
در خامشي اين تيغ زباني که تو داري
بس خون که کند در جگر گوشه نشينان
اين کنج لب و کنج دهاني که تو داري
از پسته دهانان جهان شور برآرد
از صبح شکرخند دهاني که تو داري
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در خواب بهارست خزاني که تو داري
صائب چه خيال است که بتوان به نشان يافت
اين گوشه بي نام و نشاني که تو داري