چون رشته به همواري اگر نام برآري
از گرد گريبان گهر سر بدر آري
زان شهپر همت به تو کردند کرامت
تا بيضه گردون به ته بال و پر آري
آزادگي آن است که چون سرو درين باغ
غمگين نشوي گر گره دل ثمر آري
گرديد چو صيقل قدت از دور فلک خم
آيينه دل را نشد از زنگ برآري
گر در دل خود تنگدلان بار دهندت
حاشا که دگر ياد ز تنگ شکر آري
روز سيه مرگ شود شمع مزارت
هر خار که از پاي فقيري بدر آري
يک بار هم از بي خبري ها خبري گير
تا چند به بازار روي و خبر آري؟
هرگز ننهي بر سخن هيچ کس انگشت
يک بار اگر نامه خود در نظر آري
تا کي سخن پوچ دهي عرض به مردم؟
تا چند ز دريا صدف بي گهر آري؟
گر ذوق شکستن به تو اقبال نمايد
خود کشتي خود تحفه به موج خطر آري
فارغ شوي از حلقه زدن بر در دونان
يک بار اگر در دل شب دست برآري
زين راهبران راه به جايي نتوان برد
در خويش فرو رو که سر از عرش برآري
صائب شود آن روز ترا آينه روشن
کز هستي بي حاصل خود گرد برآري