دل را اگر چه نيست ز دلدار آگهي
دلدار را بود ز دل زار آگهي
بيمار اگر ز درد بود غافل از طبيب
دارد ولي طبيب ز بيمار آگهي
از نافه نيست آهوي رم کرده را خبر
عاشق ندارد از دل افگار آگهي
آن برده است راه به مرکز که نيستش
از سير و دور خويش چو پرگار آگهي
مهر خموشيم به دهن چون صدف زدند
تا يافتم ز گوهر اسرار آگهي
بگشا نظر چو سوزن و باريک شو چو تار
داري اگر ز نازکي کار آگهي
در شهر زنگ، آينه در زنگ خوشترست
پيش سيه دلان مکن اظهار آگهي
خون مي کنند بر سر هر خار رهروان
يابند اگر ز لذت آزار آگهي
از پيچ و تاب کشف شود خرده هاي راز
دارد ز گنج زيرزمين مار آگهي
انگشت اعتراض به گفتار ما منه
ما را چو خامه نيست ز گفتار آگهي
مهرش به لب زنند چو خال دهان يار
آن را که مي دهند ز اسرار آگهي
پوشيدگي حجاب بصيرت نمي شود
دارد ز خفتگان دل بيدار آگهي
صائب مرا ز بي خبري نيست شکوه اي
بر خاطر لطيف بود بار آگهي
اين آن غزل که مولوي روم گفته است
کار آن کند که دارد از کار آگهي