اي غافلي که در پي دينار مي روي
آخر ز سکه در دهن مار مي روي
حسن مجاز را به حقيقت گزيده اي
غافل مشو که روي به ديوار مي روي
از غفلت تو پير مغان در کشاکش است
مي در پياله داري و هشيار مي روي
خاري است خار غصه که در پا نمي خلد
تا پا برهنه بر سر اين خار مي روي
از آفتاب ديده بد نور مي برد
اي ماه خانگي چه به بازار مي روي؟
در قلزمي که کام نهنگ است هر صدف
غواص نيستي و نگونسار مي روي
چشمت به نور شمسه ايوان عقل نيست
از ره به رزق طره دستار مي روي
آب حيات آتش افسرده، دامن است
چندين ز حرف سرد چه از کار مي روي؟
در آستان خانه خود خاک مي شوي
از خود برون چنين که گرانبار مي روي
صائب چه نشائه بود که چون چشم دلبران
مست آمدي به عالم و بيمار مي روي