تا کي ز کف عنان توکل رها کني؟
از نقش پاي راهروان رهنما کني
چون حلقه، ديده نگران شو تمام عمر
شايد به روي خود در توفيق وا کني
جز نقش يوسفي نبود در بساط صبر
تو جهد کن که آينه را (با صفا کني)
اطعام، رزق روح و طعام است (رزق تن)
تا کي ز رزق روح به تن اکتفا کني؟
دست خود از نگار علايق بشوي پاک
تا صد گره گشاده به دست دعا کني
در نامرادي اين همه بيداد مي کني
گر چرخ بر مراد تو گردد چها کني؟
آشفتگي ز مغز ( نمي رود)
دستار نيست (اين که ز سر زود وا کني)
قالب تهي ز خويش ( )
چون بهله دست (در کمر مدعا کني)
تنگ شکر ( )
گر خوابگاه (خويشتن از بوريا کني)
تا کي دهان خويش ( )
چند اکتفا ( )
) در خانه، کور (
) عصا کني (
از خودسري و بي بصري، چند چون حباب
صائب ز بحر خانه خود را جدا کني؟