کوچکدلي است مايه تسخير عالمي
آفاق را گرفت سليمان به خاتمي
دريا به سوز سينه عاشق چه مي کند؟
خورشيد سير چشم نگردد به شبنمي
بي حاصلي که زنده نباشد دلش به عشق
در چشم اهل ديد بود نخل ماتمي
همسايه وجود نباشد اگر عدم
چون ملک نيستي نتوان يافت عالمي
چون ماه روزه گر چه به لب مهر داشتم
سررشته حساب مرا داشت عالمي
گيرم که آب شد دلم از شرم معصيت
دامان باغ را نکند پاک شبنمي
حيف است صرف خنده بي عاقبت کند
آن را که همچو صبح ز عالم بود دمي
گر نيست بر مراد تو دنيا مشو ملول
برپاي گو مباش ترا بند محکمي
عيسي به آسمان چهارم نمي گريخت
مي داشت زير چرخ گر اميد همدمي
مه را برون نياورد از بوته گداز
دارد اگرچه زير نگين مهر، عالمي
صائب چو راز عشق غريب اوفتاده ايم
ما را بس است از همه آفاق محرمي