از درد و داغ عشق بود شور هر دلي
بي روي آتشين نشود گرم محفلي
در عين ناز، نرگس خود را نديده اي
از ترکتاز لشکر بيداد غافلي
برقي کز اوست سينه ابر بهار چاک
نسبت به شوخي تو بود پاي در گلي
در ديده نظارگيان ماهپاره اي است
از آفتاب حسن تو هر پاره دلي
زان آتشي که از رخ ليلي بلند شد
هر برگ لاله اي است درين دشت محملي
هر حلقه را ز روي تو نعلي در آتش است
در دور خط به بردن دل بس که مايلي
هر چند روي دل ز تو هرگز نديده ايم
بر هر طرف که روي کنم در مقابلي
افتادگي گزين که ره دور عشق را
غير از فتادگي نتوان يافت منزلي
از دل اگر غبار تعلق فشانده اي
آزاده اي، اگر چه اسير سلاسلي
گر تشنه وصال محيط است آب تو
در جويبار جسم به آن بحر واصلي
سيلاب مي برد خس و خاشاک را به بحر
دامان عشق گير اگر زان که کاهلي
گوهر اگر به گرد يتيمي نمي رسيد
زين بحر بيکنار نمي يافت ساحلي
خورشيد بدر کرد مه ناتمام را
با ناقصان بساز اگر زان که کاملي
زان مي پرد به نقش و نگار جهان دلت
کز نقشبند عالم ايجاد غافلي
در چشم اعتبار نمک سودن است و بس
در شوره زار عالم اگر هست حاصلي
صائب ز طول بيش بود عرض راه تو
از مستي اين چنين که به هر سوي مايلي