تيغ تو در نيام کند قطع زندگي
از آب ايستاده که ديد اين برندگي؟
باشد عيار بينش هر کس به قدر شرم
نرگس تمام چشم شد از سرفکندگي
فرمان پذير باش که هيچ آفريده اي
با اختيار جمع نکرده است بندگي
افکنده ام چو نافه ز خود دور سايه را
آهو به گرد من نرسد در دوندگي
دريا به جاي قطره ز نيسان گهر گرفت
نقصان نکرده است کسي از دهندگي
در چشم خلق سبز نگردد ز انفعال
تنها چو خضر هر که خورد آب زندگي
استادگي حيات ندانسته است چيست
ريگ روان نفس نکشد در روندگي
در بندگي است صائب اگر هست عزتي
يوسف عزيز مصر شد از راه بندگي