تا کي به هر مشاهده از جا رود کسي؟
غافل شود ز حق به تماشا رود کسي
دامان خشک، موج ز دريا نمي برد
پاک از گنه چگونه ز دنيا رود کسي؟
دور حباب نيم نفس نيست بيشتر
از حرف پوچ بهر چه از جا رود کسي؟
چاکي که دست عشق زند بخيه گير نيست
تا کي به چشم سوزن عيسي رود کسي؟
در پرده دل است تماشاي هر دو کون
بيرون ز خود چرا به تماشا رود کسي؟
شبنم به آفتاب ز همت رسيده است
بي بال و پر چگونه به بالا رود کسي؟
هر جا شديم مرکز چندين بلا شديم
در قعر دل مگر چو سويدا رود کسي
دست از رکاب جذبه توفيق برمدار
آن راه نيست عشق که تنها رود کسي
در چشم اين سياه دلان نور شرم نيست
صائب مگر به ديده عنقا رود کسي