اي زلف مشکبار تو از رحمت آيتي
وز لعل آبدار تو کوثر روايتي
جز سايه قد تو که اي پادشاه حسن
روي زمين گرفت به خوابيده رايتي؟
خامش نشين که زلف درازش نه آن شب است
کآخر شود به حرف کسي يا حکايتي
آن کس که بر جراحت ما مي زند نمک
مي کرد کاش حق نمک را رعايتي
پروانه مراد به گردش کند طواف
دارد چو شمع هر که زبان شکايتي
چشمي کز اوست خانه اميد من خراب
معمور مي کند به نگاهي ولايتي
از گمرهي منال که خورشيد داده است
هر ذره را به دست، چراغ هدايتي
بيدار از نسيم قيامت نمي شود
در هر که نيست ناله ني را سرايتي
در خامشي است عيش نفس هاي سوخته
اين شمع از نسيم ندارد شکايتي
تدبير جان سپردن و آسوده گشتن است
آن راه را که نيست اميد نهايتي
از تند باد حادثه شمع مرا بخر
چون دست دست توست، به دست حمايتي
چون صبح، فتح روي زمين در رکاب اوست
آن را که هست چون نفس راست رايتي
تنگ است وقت آن دهن از خط عنبرين
گر مي کني به صائب بيدل عنايتي