طفلي کز او مراست تمناي آشتي
دارد به جنگ رغبت حلواي آشتي
از عجز ما قرار به تسليم داده ايم
هم لطف او مگر کند انشاي آشتي
هر کس که کرده است تماشاي جنگ ما
امروز گو بيا به تماشاي آشتي
اميد صلح اگر چه ندارد کسي ز تو
بگذار از براي خدا جاي آشتي
در طبع جنگجوي تو هر چند رحم نيست
دل مي کشد همان به تمناي آشتي
شامي است دل سياه که صبحش پديد نيست
جنگي که در ميان نبود پاي آشتي
حيرت فکنده است به دارالامان مرا
نه فکر جنگ دارم و نه راي آشتي
صائب کسي که چاشني جنگ يار يافت
گرديد بي نياز ز حلواي آشتي