اي غنچه لب که سر به گريبان کشيده اي
در پرده اي و پرده عالم دريده اي
برق سبک عناني و کوه گران رکاب
در هيچ جا نه و همه جا آرميده اي
تمکين لفظ و شوخي معني است در تو جمع
در جلوه اي و پاي به دامن کشيده اي
صد پيرهن غريب تر از يوسفي به حسن
در مصر ساکني و به کنعان رسيده اي
چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من
هر کوچه اي که هست به عالم، دويده اي
در پله غرور تو دل گر چه بي بهاست
ارزان مده ز دست که يوسف خريده اي
غير از نگاه عجز که از دور مي کند
اي سنگدل ز صائب مسکين چه ديده اي؟