شماره ٥٠٤: اي دل چه در قلمرو ميخانه مانده اي

اي دل چه در قلمرو ميخانه مانده اي
حيران مي چو ديده پيمانه مانده اي
از بهر آشنايي اين خوني حيا
از صد هزار معني بيگانه مانده اي
جاي تو نيست کنج خرابات بي غمي
آنجا به ذوق گريه مستانه مانده اي
وقت است غيرتي کني و يک جهت شوي
پر در ميان کعبه و بتخانه مانده اي
جوشي اگر برآوري از دل بسر رسي
چون درد اگر چه در ته پيمانه مانده اي
همطالع همايي و از کاهلي چو جغد
بي بال و پر به گوشه ويرانه مانده اي
عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگير
در دودمان زلف چه چون شانه مانده اي
زنهار دل مبند به طفلان که عنقريب
طفلان رميده اند و تو ديوانه مانده اي
فرداست در نقاب خزان گل خزيده است
در کنج آشيانه غريبانه مانده اي
همراه توست رزق به هر جا که مي روي
در گوشه قفس چه پي دانه مانده اي؟
بس نيست سقف چرخ، که در موسمي چنين
در زير بار سقف ز کاشانه مانده اي؟
در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند
اي خانمان خراب چه در خانه مانده اي؟
خود را به نشائه اي برسان، ورنه عنقريب
رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده اي
نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است
غمگين چرا به گوشه بتخانه مانده اي؟