بي پرده رو در آينه ما نکرده اي
خود را چنان که هست تماشا نکرده اي
در خلوتي که آينه بيدار بوده است
هرگز ز شرم بند قبا وانکرده اي
امروز بند پيرهن خود نبسته اي
چشم که مانده است که بينا نکرده اي؟
ريزي ازان چو سرو و صنوبر به خاک راه
کاوقات صرف بردن دلها نکرده اي
از جلوه هاي سرو پريشان خرام خود
يک کف زمين نمانده که احيا نکرده اي
يک نقطه نيست در خم پرگار نه فلک
کز حسن دلپذير سويدا نکرده اي
ما آنچه کرده ايم، فداي تو سر به سر
اي سنگدل چه مانده که با ما نکرده اي؟
زان شکوه داري از دل غمگين که همچو ما
دريوزه غم از در دلها نکرده اي
با زلف دستبازي ازان مي کني که تو
دستي دراز در دل شبها نکرده اي
مي نازي اي صدف به گهرهاي پاک خود
گويا که پيش ابر دهن وا نکرده اي
زان تنگ عيش چون گهر افتاده اي که تو
عادت به تلخ و شور چو دريا نکرده اي
در رستخيز رو به قفا حشر مي شوي
اي غافلي که پشت به دنيا نکرده اي
خشک است ازان دهان تو صائب که چون صدف
دريوزه اي ز عالم بالا نکرده اي