تا چهره گلگل از مي گلفام کرده اي
صد مرغ دل اسير به گلدام کرده اي
چشم بدت مباد، که نقل و شراب من
آماده از دو چشم چو بادام کرده اي
از روي ناز تا به لب خود رسانده اي
خونها ز باده در جگر جام کرده اي
رام کسي اگر نشوي از تو دور نيست
کز رم هزار دلشده را رام کرده اي
لعل لب ترا چه کمي از حلاوت است؟
کز بوسه اختصار به پيغام کرده اي
زان خط مشکفام، که روزش سياه باد!
صبح اميد سوختگان شام کرده اي
روي زمين قلمرو سيلاب آفت است
در رهگذار سيل چه آرام کرده اي؟
سرمايه تو نيست به غير از کف تهي
رنگين دکان خويشتن از وام کرده اي
روي تو چون سياه نگردد، که چون نگين
هموار خويش را ز پي نام کرده اي
از روز و شب دو اسبه سفر مي کند حيات
صائب چه اعتماد به ايام کرده اي؟