من کيستم، چو پل دل خود آب کرده اي
آغوش باز در ره سيلاب کرده اي
در جستجوي ماهي سيمين لباس او
تن را درين محيط چو قلاب کرده اي
چون طفل، گوش هوش به افسانه داده اي
در رهگذار سيل فنا خواب کرده اي
درگاه خلق را به خدا برگزيده اي
بتخانه را تصور محراب کرده اي
چون ابر، دامن از کف دريا کشيده اي
دل در هواي وصل گهر آب کرده اي
از صحبت هدف ز هواهاي مختلف
قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده اي
دست از جهان بشوي، چه فارغ نشسته اي؟
صائب ترا که هست دل آب کرده اي