اي آن که دل به دولت بيدار بسته اي
در راه برق، سد خس و خار بسته اي
اي بي خبر که تقويت نفس مي کني
غافل مشو که گرگ به پروار بسته اي
در پيش هر که غير خدا بسته اي کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته اي
يک سو فکنده اي ز نظر پرده حيا
بر دل هزار پرده زنگار بسته اي
سازي روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته اي
سيلاب حادثات ترا مي کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته اي
تاج زرست جاي تو کوتاه بين و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته اي
خواهي به باد داد سر سبز خود چو شمع
زينسان که دل به طره طرار بسته اي
جز شکوه حرفي از تو تراوش نمي کند
از شکر يک قلم لب اظهار بسته اي
نقد حيات داده اي از دست رايگان
چون سکه دل به درهم و دينار بسته اي
غير از سياه کردن اوراق عمر خويش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته اي؟