نماند دشت جنون را رميده آهويي
که پيش وحشت من ته نکرد زانويي
چو قبله گمشدگان است ديده سرگردان
به محفلي که در او نيست طاق ابرويي
چو داغ لاله به هر جانبي که مي نگرم
مرا احاطه نموده است آتشين رويي
چو شمع گريه مستانه را غنيمت دان
که هر نفس بود اين آب تلخ در جويي
شود ز يک دل بيدار، عالمي بيدار
هزار خفته برآيد ز خواب از هويي
ازان سپند درين بزم شد بلند آواز
که ساخت خرده جان صرف آتشين رويي
ازين چه سود که مويت سفيد گرديده است؟
ترا چو نيست غم عاقبت سر مويي
حضور معني بيگانه را غنيمت دان
درين زمانه که قحط است آشنارويي
مرا که ملک جهان در نظر نمي آمد
خراب ساخت تماشاي طاق ابرويي
مراد مردم آزاده شستن دستي است
مرا بس است چو سرو از جهان لب جويي
نه من ز دل، نه دل از حال من خبر دارد
چو نافه اي که فتد از رميده آهويي
شود چو فاخته صائب ز پاس دل آزاد
کسي که داد دل خود به سرو دلجويي