ز حسن شوخ تو نظاره تماشايي
سفينه اي است که گرديده است دريايي
مرا چو سايه نهالي که مي کشد بر خاک
خبر ز سايه خود نيستش ز رعنايي
به بوي خون بتوان يافت همچو نافه مشک
ز فکر زلف تو شد هر سري که سودايي
چگونه قطره کشد در کنار دريا را؟
به روزگار تو رحم است بر تماشايي
فلک ز جلوه او چون کتان ز هم مي ريخت
اگر نظير تو مي بود مه به زيبايي
ز اشتياق تو دست ز کار رفته من
فلاخني است که سنگش بود شکيبايي
به رغم من لب خود مي گزي، نمي داني
که باده نشائه خون مي دهد به تنهايي
زبان خموش پسنديده است در پيري
ز شمع خوش نبود صبح مجلس آرايي
به عيب خويش چو صائب کسي که راه نبرد
گلي نچيد ز نور چراغ بينايي