همين نه در نظر اي سيمبر نمي آيي
ز سرکشي تو به انديشه درنمي آيي
ز چشم شور تو چون ايمني ز غلطاني
چرا برون ز صدف چون گهر نمي آيي؟
هميشه در نظري و ز لطافت سرشار
مرا چو نور نظر در نظر نمي آيي
کناره کردن از آغوش نامرادان چيست؟
تو کز کمال لطافت به برنمي آيي
سري به گوشه دل مي توان نهفته کشيد
مرا به ظاهر اگر در نظر نمي آيي
چو مي کند خبر آمدن مرا بيهوش
چرا به کلبه من بي خبر نمي آيي؟
اشاره کن که دلت را به آه نرم کنم
اگر به سرکشي خويش برنمي آيي
ستم به دست و لب خود بسا که خواهي کرد
نفس گسسته مرا گر به سر نمي آيي
به بوي پيرهني ياد کن عزيزان را
اگر ز مصر به کنعان دگر نمي آيي
شود نهفته مه از ديده در مهي دو سه روز
تو ماه ماه ز منزل بدر نمي آيي
به وعده اي دگر اميدوار ساز مرا
ز سرکشي به سر وعده گر نمي آيي
مرا بس است پيامي براي جان بخشي
به پرسش من دلخسته گر نمي آيي
قدم ز خانه برون نه به فصل گل صائب
به رنگ غنچه گر از پوست برنمي آيي