صفاي وقت درين خاکدان چه مي خواهي؟
گهر ز دامن ريگ روان چه مي خواهي؟
برون ز عالم رنگ است اگر نشاطي هست
تو ساده دل ز بهار و خزان چه مي خواهي؟
نکرده جمع دل خويش، غنچه از هم ريخت
فراغبال درين بوستان چه مي خواهي؟
برات رزق تو بر آسمان نوشته خدا
تو از زمين سيه کاسه نان چه مي خواهي؟
تويي طبيب و دو عالم دو چشم بيمارست
علاج درد خود از ديگران چه مي خواهي؟
نکرد کعبه به سنگ نشان ترا ره دان
به اين شعور، تو از بي نشان چه مي خواهي؟
براي سرکشي نفس عقل در کارست
ترا که گرگ شبان شد چه مي خواهي؟
نمي شود نکند عشق داغ عالم را
ز آفتاب قيامت امان چه مي خواهي؟
ز آسمان و زمين شکوه مي کني شب و روز
چه داده اي به زمين، ز آسمان چه مي خواهي؟
خلاصه دو جهان در وجود کامل توست
تو شوخ چشم ازين و ازان چه مي خواهي؟
غبار لازمه آسيا بود صائب
امان ز حادثه آسمان چه مي خواهي؟