نيي که جيب و کنار از شکر کند خالي
به ناله صد دل خونين جگر کند خالي
فغان که نيست درين بحر آنقدر وسعت
که چون صدف دل خود را گهر کند خالي
به روز معرکه از تيغ رو نگرداند
کسي که قالب خود چون سپر کند خالي
نه در محبت دنياست چشم من گريان
که جاي گوهر عبرت نظر کند خالي
دهد ز سيل فنا پشت خويش بر ديوار
کسي که خانه ز خود پيشتر کند خالي
ملول نيست دل عارف از گذشتن عمر
که دل ز ناله جرس در سفر کند خالي
زبان سبک نکند دل ز شکوه عاشق را
چو شمع دل به گرستن مگر کند خالي
کشد چگونه به سر شيشه را تنک ظرفي
که يک پياله به خون جگر کند خالي
ز وصل بحر گرانمايه پر گهر گردد
ز فکر پوچ حبابي که سر کند خالي
فغان که نيست درين باغ نغمه پردازي
که غنچه کيسه خود را ز زر کند خالي
مرو ز حلقه ذکر خدا برون زنهار
که دل چو سبحه ز صد رهگذر کند خالي
به غير آه مرا نيست همدمي صائب
که غنچه دل به نسيم سحر کند خالي