شماره ٤٦٧: قدم برون مگذار از سراي درويشي

قدم برون مگذار از سراي درويشي
که مار گنج بود بورياي درويشي
اگر ز سيل حوادث جهان شود ويران
خلل پذير نگردد بناي درويشي
ز خود چو مردم بيگانه راست مي گذرم
ازان زمان که شدم آشناي درويشي
زبان درازي تيغ و سنان بود چندان
که از نيام برآيد عصاي درويشي
کف سوئال نمودار نعل وارون است
وگرنه بر سر گنج است پاي درويشي
چه دل، که غنچه پيکان شکفته مي گردد
ز گرمي دم مشکل گشاي درويشي
به آب ديده خود آفتاب درماند
اگر ز پرده برآيد صفاي درويشي
به کار هر که فتد عقده اي درين عالم
شود گشاده ز دست دعاي درويشي
بهشت اگر چه مقامات دلنشين دارد
نمي رسد به مقام رضاي درويشي
هماي فقر به هر کس نمي کند اقبال
وگرنه نيست سري بي هواي درويشي
به قدر مهر بود اعتبار محضر را
ز پينه عار ندارد قباي درويشي
دل شکسته به درمان نمي شود پيدا
اگر ز گرد فتد آسياي درويشي
دو عالم از نظرش چون دو قطره اشک افتد
به ديده هر که کشد توتياي درويشي
به عاشقان چو رسي ترک بوالفضولي کن
که آستانه عشق است جاي درويشي
چه حاجت است مکان جان لامکاني را؟
برون ز هر دو جهان است جاي درويشي
به ناز بالش پر سر فرو نمي آرد
برون ز هر دو جهان است جاي درويشي
به نازبالش پر سر فرو نمي آرد
ز دست خويش (بود) متکاي درويشي
کند ز دولت باقي به شهرياران ناز
به هر که سايه فکن شد هماي درويشي
ز ملک بلخ برآورد پور ادهم را
کمند جاذبه کهرباي درويشي
ز تخت و تاج و نگين بي نياز مي گردد
رسيد هر که به دولتسراي درويشي
مکن به سبزه خوابيده سرو را نسبت
که برترست ز گردون لواي درويشي
ازان چو لاله درين باغ سرخ روست، که هست
ز پاره جگر خود غذاي درويشي
به هوش باش که درياکشان نمي گردند
حريف باده مردآزماي درويشي
به فقر از دو جهان مي توان غني گرديد
خوشا سري که شود خاک پاي درويشي
هميشه سبز درين بوستان بود چون خضر
رسيد هر که به آب بقاي درويشي
منه چو مرکز ازين حلقه پا برون صائب
که دل به وجد درآرد نواي درويشي